دیـــــــــارعـــــــــــــــشــــــــــــق
 
 

دوست دارم که درباره این پست نظر خودتو نابدید اگر (خوب ,بد,}یاهرچیزدیگری فقط بگیدبه خصوص شما دوست عزیز!!!!!

 

آیا میدانید : بهترین زمان خواب از ساعت ۱۰ شب تا اذان صبح است.

آیا میدانید : عقاب معمولاً هنگام پرواز، مستقیم به خورشید می نگرد.

آیا میدانید : کهکشان راه شیری تقریبا صد میلیارد ستاره دارد.

آیا میدانید : ۸۵ درصد گیاهان در اقیانوس ها رشد می کند.

آیا میدانید : به اعدادی که بیش از نه رقم دارند، اعداد نجومی گویند.

آیا میدانید : نور خورشید تا عمق ۴۰۰ متری آب دریا نفوذ می کند.

آیا میدانید : کوه های آلپ در سال حدود یک سانتیمتر بلند می شوند.

آیا میدانید : اگر زنی به کوررنگی مبتلا باشد، فرزندان پسر او کوررنگ می شوند.

آیا میدانید : پرواز با کایت یک ورزش حرفه ای در تایلند است.

آیا میدانید : ایران برای اولین بار در جهان از ضایعات نخل خرما چوب مصنوعی می سازد.

آیا میدانید : ایران دومین تولیدکنندهٔ انجیر جهان است.

آیا میدانید : زرافه میتواند با زبانش گوشهایش را تمیز کند .

آیا میدانید : که خرس قطبی هنگامی که روی دو پا می ایستد حدود سه متر است .

آیا میدانید : یک میلیون سیاره به اندازه زمین در خورشید جای می گیرد.

آیا میدانید : بلندی شترمرغ به دو متر و نیم و وزنش به ۹۰ کیلو میرسد .

آیا میدانید : اگر تمام رگهای خونی را در یک خط بگذاریم تقریبا ۹۷۰۰۰ کیلومتر میشود .

آیا میدانید : قلب میگوها در سر آنها قرار دارد .

آیا میدانید : که کانگوروها قادرند ۳ متر به سمت بالا و ۸ متر به سمت جلو بپرند .

آیا میدانید : که هر هکتار جنگل قادر است بیش از پنج تن گوگرد و غبار هوا را جذب کند.

آیا میدانید : آقایان روزانه ۴۰ تار مو وخانم ها ۷۰ تار موی خود را از دست می دهند.

آیا میدانید : اسبها در مقابل گاز اشک آور مصون اند .

آیا میدانید : نعناع سسکه و تنگی نفس را شفا میدهد .

آیا میدانید : جرم زمین هشتاد و یک برابر ماه است.

آیا میدانید : نور میتواند در یک ثانیه ۷.۵ دور دور زمین بچرخد .

آیا میدانید : زرتشت یعنی ستاره زرین!

آیا میدانید : قطر شاهرگ گردن ۶ میلیمتر میباشد.

آیا میدانید : ناخن انگشت میانی سریعتر از دیگر انگشتها رشد میکند.

آیا میدانید : نروژ سومین کشور صادر کننده نفت میباشد.


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 شهريور 1390برچسب:, :: 22:22 :: توسط : سیدحسین خدایی

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند...
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم.
برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.
حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 شهريور 1390برچسب:, :: 22:22 :: توسط : سیدحسین خدایی

دیارعشق



چند سالي ميگذشت که دايره آبي قطعه گمشده خود را پيدا کرده بود.

اکنون صاحب فرزند هم شده بود، يک دايره آبي کوچک با يک شيار کوچک.

Shukhi.Com

زمان ميگذشت و دايره آبي کوچک، بزرگ ميشد. هر چقدر که دايره بزرگ تر ميشد

شعاع آن هم بيشتر ميشد و مساحت شيار که ديگر اکنون تبديل به يک فضاي خالي شده بود نيز بيشتر.

Shukhi.Com

آنقدر اين فضاي خالي زياد شد و دايره ناراحت تر که ناچار براي کمک به سراغ پدر رفت

و به او گفت: پدر شما چرا جاي خالي نداريد؟

پدر گفت: عزيزم جالي خالي نه، قطعه گمشده.

 هر کسي در زندگي خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم،

مادرت قطعه گم شده‌ي من بود. با پيدا کردن او تکميل شدم.

يک دايره کامل.

پسر از همان روز جست و جوي قطعه‌ي گمشده خود را آغاز کرد.

رفت و رفت تا به يک قطعه‌اي از دايره رسيد شعاع و زاويه آن را اندازه گرفت.

 درست اندازه جاي خالي بود

ولي مشکل آن بود که قطعه زرد بود

Shukhi.Com

دايره باز هم رفت تا اينکه به يک مثلث رسيد که فضاي خالي خود را با قطعه‌هاي

رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

Shukhi.Com

دايره ديگر از جست و جو خسته شده بود تا اينکه به يک قطعه مربع گمشده رسيد،

به او گفت شما قطعه گمشده من را نديديد؟

قطعه مربع گريه کرد و گفت: من هستم

Shukhi.Com

- ولي شما مربع هستيد و قطعه گمشده‌ي من قسمتي از دايره

- من اول قطعه‌اي از دايره بودم يعني دقيقا بگويم قسمتي از شما و منتظرتان که

يک مربع قرمز آمد. قطعه‌يگمشده او مربع بود ولي من گول خوردم و خود را

به زور داخل فضاي خالي او کردم، به مرور زمان تغييرشکل دادم

و به شکل فضاي خالي مربع در آمدم .ولي او قرمز بود و من آبي، به هم نمي‌خورديم. اکنون

پشيمانم. من قطعه‌ي گمشده‌ي شما هستم.

دايره که ديد قطعه گمشده خود را پيدا کرده سعي کرد او را در فضاي خالي خود جا دهد .

اما نشد، بنا بر اين اورا با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با

يک قطعه که سبب بد قواره شدن دايره شده بود

خيلي سخت بود ولي دايره تمام اين سختيها را به جان خريده بود و با عشق حرکت ميکرد.

Shukhi.Com

رفت ولي ناگهان گودال را نديد و داخل آن افتاد و گير کرد.

بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ي گمشده‌اش قسمت بالاي او بود و گير نکرده بود.

 قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بياورم.

Shukhi.Com

قطعه‌ي گمشده رفت و هيچ وقت برنگشت.

 دايره هم سالها آنقدر گريه کرد تا بيضي شد (لاغر شد)

و توانستاز گودال بيرون بيايد. دلش شور ميزد که نکند اتفاقي

براي قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت.

تا اينکه بالاخره او را پيدا کرد كه اي کاش هيچ وقت او را پيدا نمي‌کرد. Shukhi.Com

Shukhi.Com

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 شهريور 1390برچسب:, :: 22:22 :: توسط : سیدحسین خدایی

دیارعشق

دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام. شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردم. توی کلاس هیچ کس نبود، فقط یک پسر نشسته بود. وقتی پرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید.

 

با اینکه از خندیدنش لجم گرفت، اما فکر کنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسید که ترم یکی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز کند و بیاید خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد نخندد!

 

 
*  &  *

 

دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام کرد، من هم جوابش را ندادم. شاید دوباره می خواست از من خواستگاری کند. وارد کلاس که شدم استاد گفت:"دو هفته از کلاس ها گذشته، شما تا حالا کجا بودید؟" یکی از پسرهای کلاس گفت:«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم کردم. اگر از من خواستگاری کند، هیچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد طعنه نزند!

 

 
*  &  *

 


چهارشنبه:امروز صبح قبل از اینکه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر کوچه کیک و ساندیس گرفتم او هم از من پرسید که دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست از من خواستگاری کند، اما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می کرد، من قبول نمی کردم؛ آخر شرط اول من برای ازدواج این است که تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!

 


 
*  &  *

 

جمعه:امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را که برداشتم، پسری گفت: خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم که فهمیدم منظورش چیست اول از سن و درس و کارش پرسیدم و بعد گفتم که قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد یخ کرد و گفت نه و تلفن را قطع کرد. گمانم باورش نمی شد که قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم خجالتی نباشد!

 

 
*  &  *

 

سه هفته بعد شنبه:امروز سرم درد می کرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره دیدمش. این دفعه که به مغازه اش بروم می گویم که قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتکلیفی دربیاید، چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم گیر نباشد!

 


 
*  &  *

 

سه شنبه:امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت که حالا نباید به فکر ازدواج باشم. گفت که می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی که او نخواهد ازدواج کند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فکر کنم داشت امتحانم می‌کرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم به من اعتماد داشته باشد!

 


 
*  &  *

 

چهارشنبه:امروز یکی از پسرهای سال بالایی که دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهی کرد، من هم بخشیدمش. به نظرم می‌خواست از من خواستگاری کند، چون فهمید من چه همسر مهربان و با گذشتی برایش می‌شوم؛ اما من قبول نمی‌کنم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم حواسش جمع باشد و به کسی تنه نزند!

 


 
*  &  *

 

جمعه: امروز تمام مدت خوابیده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم. گفته بودم که تا قصد ازدواج نداشته باشد جوای تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم مسئولیت پذیر باشد!

 


 
  *  &  *

 

دوشنبه:امروز از اصغرآقا بقال 2 تا کیک و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هایش که تو هم رفت فهمید که غیرتی است. حالا مطمئنم که او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم غیرتی نباشد، چون این کارها قدیمی شده!

 


 
*  &  *

 

پنچ شنبه:  امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع کردم. با او هم ازدواج نمی کنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم هی مرا امتحان نکند!

 

 
*  &  *


 

دوشنبه:  امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش کرد. خیلی ناراحت شدم گریه هم کردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی کنم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم وفادار باشد!

 


 
*  &  *

 

شنبه:  امروز یک پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال کردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد که اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نکردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زن دیگری نداشته باشد!

 


 
*  &  *

 

یکشنبه: امروز همان پسری که روز اول دیدمش اومد طرفم. می دانستم که دیر یا زود از من خواستگاری می کند. کمی که من و من کرد، خواست که از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری کنم و اجازه بگیرم که کمی با او حرف بزند. من هم قبول نکردم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم چشم پاک باشد!

 

 
*  &  *

 

ترم آخر: امروز هیچ کس از من خواستگاری نکرد. من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اکبرآقا مکانیک بشوم... Shukhi.Com


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 شهريور 1390برچسب:, :: 22:22 :: توسط : سیدحسین خدایی

 

يه سوال ؟ به نظر شما عشق دليل مي خواد ؟
واسه جواب به اين سوال يه داستان همين زير گذاشتم بخونيد و از جوابش لذت ببريد Exclamation




یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود ازش پرسید

چرا دوستم داری ؟ واسه چی عاشقمی ؟ Rolling Eyes


دلیلشو نمی دونم اما واقعاْ دوست دارم ..


تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی .. پس چه جوری دوستم داری ؟

چطور میتونی بگی عاشقمی ؟ Confused



من جداْ دلیلشو نمی دونم .. اما می تونم بهت ثابت کنم ..


ثابت کنی ؟؟ نه .. من میخوام دلیلتو بگی Rolling Eyes


باشه .. باشه .. میگم .. چون تو خوشگلی ..

صدات گرم و خواستنیه ..

همیشه بهم اهمیت میدی ..

دوست داشتنی هستی ..

با ملاحظه هستی ..

به خاطر لبخندت .. Cool


دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد .. Arrow

متاسفانه چند روز بعد .. اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت .. Surprised

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون ..




عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه .. پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم ..
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم ..

اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم .. Shocked

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه .. معلومه که نه !!

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 1 شهريور 1390برچسب:, :: 22:22 :: توسط : سیدحسین خدایی

درباره وبلاگ
به وبلاگ خودتون خوش آمدید.لطفا نظربدیدوعضو شوید.(آهنگ.نوشته هام.قالب و...)
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

این سیستم خرابه برای تبادل لینک تونظرات پیغام بذارید






ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 36
بازدید کل : 66644
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1