روزي پدر و پسري بالاي تپه ي خارج از شهرشان ايستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا مي کردند با هم صحبت مي کردند.
پدر مي گفت: اون خونه را مي بيني؟ اون دومين خونه ايه که من تو اين شهر ساختم. زماني که اومدم تو اين کار فکر مي کردم کاري که مي کنم تا آخر باقي مي مونه.
دلي به ساختن هر خانه مي بستم و چنان محکم درست مي کردم که انگار ديگه قرار نيست خراب شه.
خيالم اين بود که خونه مستحکم ترين چيز تو زندگي ما آدماست و خونه هاي من بعد از من هم همين طور ميمونن.
اما حالا مي دوني چي شده؟ صاحب همين خونه از من خواسته که اين خونه را خراب کنم و يکي بهترش را براش بسازم.
اين خونه زمانه خودش بهترين بود ولي حالا...
اين حرف صاحب خونه دل منو شکست ولي خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگي را بگيرم.
درسي که به تو هم مي گم تا تو زندگيت مثل من دل شکسته نشي و موفق تر باشي.
پسرم تو اين زندگي دو روزه هيچ چيز ابدي نيست. تو زندگي ما هيچ چيزي نيست که تو بخواي دل بهش ببندي جز خالقت.
چراکه هيچ چيز ارزش اين را نداره و هيچ کس هم چنين ارزشي به تو نمي تونه بده. فقط خدايي که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را مي دونه و اگر دل مي خواي ببندي هميشه به کسي ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه.
نظرات شما عزیزان: